دومین سفر یک روزه تابستونی به تنگه واشی با نوشین جون....

ادامه نوشته

یه کمی از کوچولویی های عرفان

                                                     به نام خدا

بعد از پست کوچولوي هاي من و پيشنهاد بعضي از دوستان تصميم گرفتم يه پست همين جوري هم واسه عرفان بنويسم واسه اونایی که کاراشو دوست دارن و تو اون پستی که ازش گله کرده بودم می خندیدند

وقتي آلبوم عکسشو ورق مي زدم ناخودآگاه خيلي چيز ها برام زنده شد و اون موقع آرزو کردم کاش يه خواهر يا برادر کوچولوي ديگه هم داشتم و همون لحظه هم متوجه شدم که زيادي جو گير شدم که همچین آرزویی کردم ولي خب چه مي شه کرد اگر جوگير بودن وجود نداشت که از ديدن بچه هاي مردم تو بچگي قند تو دلم آب نمي شد و دعا نمي کردم عرفان به دنيا بياد و در نتيجه الان وضعم اين جوري نبود و اين همه حرص نمي خوردم که
دیگه این که عکس های عرفان خیلی زیاد بود چون اون موقع یه دوربین انالوگ حرفه ای کنن داشتم و هی راه به راه از عرفان عکس می گرفتم اینا یه قمسمت خیلی کوچیک از عکساشه

اینجا ۶ ماهه بود

اینجا هم فکر می کنم ۳-۴ ساله چقده موهاش ناز بود

 

اینجا هم آکواریوم پارک بوستان ملت رشته.همونجا که این سری با ایلیا رفتیم

اینجا هم تولدشه

هی بهش ژستای دختروونه می دادم و مامان اینا انتقاد می کردند

 

 

یه چند تایی از عکس هایی که فکر می کردم شاید براتون جالب باشه و خاطراتی رو زنده کنه رو هم انتخاب کردم که بزارم

اون زمان عرفان رو زیاد می بردم برنامه های تلوزیونی حدودا ۵-۶ باری رنگین کمان رفت یه چند باری فیتیله-یک بار برنامه صبح بخیر بچه ها و یک بار هم برنامه صبح به خیر بچه ها

دیگه خسته شده بودو به زور می بردمش

یادمه یه بار که می خواست بره استدیوی برنامه رنگین کمان زد زیر گریه و می گفت نمی رم که عمو مهرداد اومد بردتش تو

حالا یه چند تایی عکس

برنامه دردونه ها یادتونه ؟ اون آقا پسر سمت راستی(محمد صادق بید آبادی)نقش دردونه رو بازی می کرد..وسطی هم عرفان و سمت چپی هم ترلان خودمونه

ترلان-عرفان داداش ترلان-عرفان خودمون و محمد صادق

اینجا هم رنگین کمان اجرای بیرون داشت عرفان تو مسابقش شرکت کرده بود و برنده شده بود آقای نظام آبادی (آقا جون سلیمون)نقش عمو مهرداد رو بازی می کرد

میثم(پسر داییم) عرفان و عمو فروتن و رومینا دختر همکار مامانم

عمو شهروز(کاریکاتوریست) عرفان و آقای حاجی عبدالهی(اون موقع مجری برنامه در صد ثانیه بود)

عرفان و عروسک چیه رنگین کمانی

عکس یادگاری با عمو فربد(مجری برنامه رنگین کمان بود یه زمانی)

عرفان و گروه دردونه ها همراه با مربی خوبشون خانم احمدی

 

عرفان و فاطیما

عرفان و خاله نگار(برنامه صبح به خیر بچه ها)

عرفان تو برنامه رنگین کمان در حال معرفی خودش(چقدر خیابونا رو زیر پا گذاشته بودم تا این لباس محلی رو براش بخرم) این عکسشو از فیلم این برنامه گرفتم

 

 

 

پی نوشت۱:

حالم خوبه

پی نوشت ۲:

می خوام یه کاری رو انجام بدم که یه کم سخته.دعا کنید به خوبی و خوشی انجام بشه

 

جشن عروسی کوچولو ها + روز نوشت

                                                          به نام خدا

چند وقت پیش مراسمی برگزار شده بود که در آن ۵ زوج کوتاه قد با هم ازدواج کردند

من و همکارم آقای حزین برای تهیه گزارش رفته بودیم...

مراسم خیلی خوب و ایده نو و جالبی بود.

تازه اونجا با انجمن کوچولوهای ایران آشنا شدم

چقدر خوب بود ایجاد همچین انجمنی که بتونند همدیگرو پیدا کنند و خیلی کارها رو انجام بدن

خیلی مهربون بودند

دنیاشون هم واقعا بزرگ بود و به این که توانا هستند واقعا ایمان داشتند

همشون خوشحال بودند تو چشاشون برق امیدواری بود و آرزوهای قشنگی واسه آیندشون داشتند

ایشالا که به همشون برسند

عروس خانوم های مهربون

آقا داماد های خوب و پرتلاش

 

ایشالا که خوشبخت بشن

 

روز نوشت ۱:نسبت به قبل حالم بهتره ولی واقعا نمی دونم چرا این روزها این همه حساس شدم و یه سری مسائل پیش پا افتاده رو بیش از حد برای خودم بزرگ می کنم

روز نوشت ۲:بی حوصلگی و بی اشتهایی شدید رو هم باید اضافه کنم

 تازگی ها وقتی گرسنه می شم تا حد بی حالی تحمل می کنم و اصلا میل به غذا ندارم

نمایشگاه کودک برج میلاد هم برگزار شد که هر چی عمو شهروز گفت واسه گریم بچه ها برم دیدم هنوز تاثیر بی حوصلگی روم هست و نرفتمعمو شهروز ببخشید

 

گاهی هم آدما این جوری اند...!

                                                           به نام خدا

این روزا کلافه ام 

دقیقا از کیشو نمی دونم یک ماه-دو ماه-شایدم هم چند ماه اخیر

یه کم خسته ام

از بی معرفتی آدم ها!

خودم آدم بی معرفتی نیستم و انتظار هم ندارم اطرافیانم باشند و زمانی که خیلی از برخورد ها کار ها و رفتار های اطرافیانم رو می بینم هاج و واج ماتم می بره!

خب تو منطق ۲ در ۲ می شه ۴ !

تو رفتار ها هم همین جوره!

نمی شه سیلی به صورت یکی بزنیم و بگیم از دوست داشتن بود!

و تو ارتباط های کاری-دوستی و فامیلی هم خب خیلی واضح و مشخصه که کجا کاری خوب و کجا خیلی بده و نمی دونم

خدایا واقعا نمی دونم

چرا خیلی ها نمی تونند این ها رو تکفیک کنند و هی تکرار می کنند و تو هم باید دریای بزرگواری و بخشش باشی و ببخشی تا ابد!

و جالب اینجاست خیلی وقت ها نمی فهمند کارشون اشتباست

نه فکر کنم می فهمند

 ولی باز تکرارش می کنند!

نمی دونم! شاید هم درست نمی فهمند!

آدم هایی که قدم هایی که براشون برداشتی رو تو خواب هم نمی بیینند و درست وقتی نوبت به خودشون می رسه از پس حد متعارف رفتار های روزانشون هم بر نمیان!!

گاهی دلم می خواد برم یقشون رو بگیرم به چشاشون زل بزنم و بپرسم : چرا نمی تونند درست و منطقی رفتار کنند؟چرا درک و فهمشون نم کشیده ؟ و این همه بی معرفتی رو از کجا آوردند؟

نه نمی خوام این کارو بکنم

می تونم حدس بزنم که چه چیزایی می شنوم

توجیه

توجیه

توجیه

اه!      جمعش کنند بابا!

بسه دیگه!

از توجیه متنفرم!

گاهی دلم می سوزه واسه خودم  و صداقتم و اطمینانم و خیلی چیزای دیگه که گاهی خیلی راحت هدر می رن!

خیلی اهل گلایه کردن تو وبلاگم نیستم

ولی الان لازم دیدم اینا رو بنویسم

لازمه که باشند

 لازمه که فراموشم نشه

می گن بیشتر از سنم  می فهمم

می خوام وقتی یه روزی برگشتم به این روزها بدونم که چه چیزایی رو تجربه کردم و چطور و کجاها شخصیتم صیقل داده شد که باعث می شد با تجربه به نظر برسم

می خوام کسی که بعد چند سال اینجا رو می خونه فکر نکنه همیشه خوشی و شادی بوده و بدونه با چه شرایطی باید دستو پنجه نرم کرد و عین حال حفظ روحیه کرد.

 

.دوست ندارم بگم امیدوارم که حس هایی رو که تجربه کردم رو یه روزی تجربه کنند

دوست ندارم آرزوهای بد واسه کسی داشته باشم

ولی کاش یه روز عمق بد بودن کارشون رو حس کنند

.

.

 دلم گرفته

 

.

و این جور مواقع تنها چیزی هم که آرومم می کنه دیدن دوستا و اطرافیان گلیه که دارم

شاید الان نوبت این باشه که کم کم دریای طوفانی درونم آروم بشه

.

می خوام دیگه به جز خوبی ها یی که دارم و دیدم به چیزی فکر نکنم

اره بهتره این جوری

.

کلا این جوری ام!

دوست ندارم چیزی بد تموم بشه

تو روزایی که دلم می گیره دوست خوبم نوشین جون بهم می گفت که چی کار کنم بهتره

نوشین یکی از دوست داشتنی های زندگیمه

قبلا هم در موردش اینجا نوشتم

نمی دونم تا حالا همچین چیزی رو تجربه کردین یا نه که یک نفر دقیقا شبیه خودت باشه

طرز فکر ..قالب افکار ..طرز بیان...روز تولد..همه چیش !و نوشین جون دقیقا افکارش همون افکار خودمه منتها ۱۰ سال پخته تر و با تجربه تر و من خیلی راحت می تونم تو مسائل الانم با مشورت با نوشین جون با تجربه ۱۰ سال آیندم تصمیم گیری کنم!

آدمی ام که حالا درست یا غلط همیشه فکر می کنم تصمیماتی که خودم می گیرم بهترین تصمیمه و تو تصمیم گیری هام نظرات اطرافیان رو می پرسم ولی در نهایت تصمیمی که خودم فکر می کنم درسته رو می گیرم ولی زمانی که نوشین در مورد چیزی نظر می ده و نهایت نتیجه گیری و تصمیم گیری می کنه اونقد قشنگ به دلم می شینه که کم پیش میاد رو حرفش حرف بزنم

و این روزها هم نوشین جونه  که مثل یه خواهر بزرگتر همه حرفامو می شنوه و دلداری می ده مسائل رو واسم حلاجی می کنه می گه تو چه شرایطی چه کاری واسم بهتره

نوشین جونم از صبر و دلسوزی و محبت هات ممنونم و خیلی دوستت دارم

 

پی نوشت:

رسیدن ماه پر برکت رمضون رو به تک تکتون تبریک می گم انشالا که هممون تو این ماه خوبی هامونو زیادتر کنیم

 پی نوشت ۲:

روز نوشت های این روزها روحوصله نداشتم تو این پست بنویسم باشه واسه پست بعد

بالاخره بی حوصله بودنم رو هم دیدین

کوچولویی های من..........

                                                     به نام خدا

یه چند وقتیه خیلی به دنبال حس های بچگیم می گردم

دلم واسه اون حال و هواها تنگ شده

بدو بدو بازی ..قایم باشک...هله هوله های اون موقع که شامل یکی دو نوع پفک و بستنی می شد

اون روزایی که ارتباطات آدم ها خیلی پررنگ تر بود

بوی کتاب و دفتر و پاک کن!

عاشق کتاب و مجله بودم و وقتی چند تا کتاب داستان می دیدم تا همشون رو نمی خوندم از جام جم نمی خوردم

یادمه دیگه کتابی نبود که من نخونده باشم مامانم می رفت از همون انتشاراتی که کتاب رو چاپ می کرد داغ و تازه می گرفت می آورد

مجموعه ۵ جلدی کتاب نخودی هر جلدش با فاصله یک ماهه از جلد بعدی منتشر می شد و چقدر من دق می کردم تو این یک ماه و جلد آخرش ۶ ماه طول کشید تا منتشر بشه دقبقا اون روزایی که منتظر جلد آخرش بودم رو یادمه

بابام از ۶ سالگی کیهان بچه ها رو برام می خرید و من هم با اون حروفی رو که بلد بودم سعی می کردم داستاناشو بخونم و ازش سر در بیارم

می گن شیطون بودم خب من که خیلی یادم نمیاد!

چند وقت پیش یه خوابی دیدم!

خواب دیدم با مامانم کنار یک تلوزیون بزرگ نشستیم و آقایی داره توضیح می ده که این تصاویر متعلق به پارک لاله ۱۷ سال پیش هستش!

تو خواب ذوق زده شدم اخه بچه که بودم مامانم من رو زیاد می برد این پارک! گفتم:مامان!!! چی میشه ما هم تو این تصاویر باشیم!؟

یک دفعه در کمال تعجب خودم رو دیدم ۵ سالم بود

داد کشیدم مامان نگاه کن منم!!! اونم تویی!

نمی دونم چطور شد که رفتم تو فضای پارک!

بچگی خودم با مامان اون موقع هاش داشت راه می رفت و من هم ناخودآگاه می رفتم دنبالشون! نمی دونم چرا خجالت می کشیدم برم جلو!

می رفتم می گفتم چی؟ من آینده دختر شما هستم؟

تو دلم سلیقه مامانم رو تحسین می کردم و می گفتم با اینکه بچه مال ۱۷ سال پیشه ولی لباساش و مدل موهاش فرقی با بچه های الان نداره!

رفتند تو زمین بازی ! و بعد هم به یک خونه تو همون نزدیکی! انگار یه مراسم مذهبی بود...دختر بچه بچگی هام از خونه اومد بیرون تا با بچه های دیگه بازی کنه رفتم جلوش و نگاش کردم گفتم سلام گفت سلام دوست داشت زودتر بره و بازی کنه!

دستاشو تو دستام گرفتم و با دقت به انگشتاش نگاه کردم از دیدن فرم انگشتاش و انگشترش که تو سن ۷-۸ ساگلی گمشون کرده بودم و خالی که روی دستش بود حسابی ذوق زده شدم!

به صورتش دست کشیدم و موهاشو لمس کردم! اون موقع  هم پر و خسته کننده بود!

پرسیدم موهات خستت می کنه؟

گفت موقعی که مامانم شونه می کنه دردم میاد!

به دوستاش گفت بریم آش بگیریم!

گفتم وایسا الان برات می گیرم !

رفتم و آش رو گرفتم و خودم قاشق قاشق بهش می دادم

وقتی تموم شد دور دهنشو تمیز کردم

تشکر کرد

مامانم از خونهه اومد بیرون

دختر بچگیمم رفت طرفش و در حالی که باهام بای  با ی می کرد دور شدند

انقدر این خواب قشنگ بود که تا چند دقیقه باورم نمی شد خوابه!

برای تکمیل این پست چند تا از عکسای اون دورانم رو انتخاب کردم که اینجا بذارم

عکسا رو از رو آلبوم گرفتم اگه کیفتشون خوب نیست ببخشید

 

یه مجموعه از یادداشت و عکس از بچگی هام روی در کمد اتاقم

عکس بچگی-حدودا ۴-۵ ساله بودم اینجا

سوار قو! چه مودب نشستم اینجا...اسم این شهر بازی اتوبان کودک بود

ریخت و قیافم و ببین...همون ۵-۶ سالمه-همیشه آرزو داشتم زودتر برم مدرسه! یه عالمی واسم داشتند این بچه هایی که مانتو و مقنعه می پوشیدند می رفتند مدرسه..اینجا هم فیگور مشق نوشتن گرفتم!

 

تولد ۴ سالگیم! مدل این لباسم خیلی خوشگل بود

تولد ۵ سالگی

۶ ماهگی

کیف کلاس اول ابتداییم

دست نوشته مامانم بعد از تموم شدن سال تحصیلی اول دبستان

پنجمین دیکته کلاس اول!هر کی ۵ تا بیست پشت سر هم می گرفت یه دونه از این برچسبا بهش می دادند! چقدر ذوق کرده بودم سر این برچسب

دیکته با نمره ۱۹ -حدس بزنید اون شکل های قرمز چیه اون وسط؟

ویرگوله!

نمیدونم چرا فکر می کردم ویرگول رو باید اون قدر بزرگ بکشم

کارتون دوقلو های افسانه ای  رو یادتونه؟

بیش از حد تحت تاثیرشون قرار گرفته بودم و فکرمو مشغول کرده بود

چقدر مامانم و بابام با دیدن برقی که رو موهاشون کشیده بودم ذوق می کردند می گفتند با دقتم  احتمالا فکر می کردند یه جورایی الان بچشون نابغست

یه نقاشی دیگه!

عاشق دامن و آستین پفی بودم! الگومون سیندرلا بود! یادش بخیر!

کارتون قوی ای بود! طوری که وقتی سیندرلای ۳ (ادامه داستان قسمت اول) اومد

من و دختر خالم با این که ۱۹-۲۰ سالمون بود با عشق و ذوق نشستیم نگاش کنیم

راستی اونایی که کارتون سیندرلای ۳ رو ندیدن حتما ببینن فوق العادست

 

پی نوشت این پست(خاطرات بچگی):

 

 ۳- ۴ سالم بود عاشق بچه کوچیک بودم و آرزو داشتم خواهر و برادر داشته باشمهمسایمون یه بچه به دنیا آورده بود و من هم خیلی جدی بهش گفتم بچتو بده به ما ما بچه کوچیک نداریم

گفت باشه ولی باید پول بدی شب که شد از پدرم پول گرفتم (۲۰ تومن)و رفتم دم خونشون گفتم اینم پول بچه رو بدین وقتی گفت شوخی کردم و این حرفا خیلی بهم برخورد و زدم زیر گریه و انقدر دعا کردم و غصه خوردم تا خدا عرفان رو بهمون داد و حالا متوجه شدم نباید از خدا چیزی رو به زور خواست

 -----------------------

همیشه مثل همین حالا بی اشتها بودم و دکتر می گفت به خاطر تنهاییشه اگه یه بچه همراش باشه خوب می خوره ! هنوز هم همین طورم تنهایی اصلا نمی تونم چیزی بخورم

--------------------------

بزرگترین آرزوم رفتن به مدرسه بود ۵-۶ ساله بودم که کتاب اول دبستان دختر عموم رو بلد بودم بخونم مامانم رفت آموزش و پرورشو به آقایی که مسئول ثبت نام بود گفت نمی شه دخترم از الان بره کلاس اول؟ ببینید بلده همه کتاب رو بخونه

من هم قدم به سکو نمی رسید هی تلاش می کردم رو پاشنه هام وایسم که آقاهه ببینتم

آقاهه هم گفت نمی شه این یک قانونه و دختر شما باید از سال دیگه بره مدرسه چقدر دلم گرفت وقتی این حرف رو شنیدم

--------------------------------------

روزی که باید واکسن کلاس اولم رو می زدم خودمو آماده کرده بودم که جیغ و داد راه بندازم ولی مامانم گفت اگه گریه کنی خانومه می ره به مدیر مدرسه می گه و اونا هم دیگه ثبت نامت نمی کنند از ترس یه آخ هم نگفتم

--------------------------------------

تو همون سن و سال بودم که نمی دونم چرا مامانم گیر داده بود یه ۱۰ تایی از دندونام رو پر کنه و ۱۰ جلسه بردتم دندون پزشکی بمیرم الهی هنوز هم یاد طعم اون مواد و اون دستگاه ها می افتم بدم میاد تا جلسه نهم خیلی آروم و ساکت می رفتم و جلسه دهم دکتر آمپول بی حس کنندش تموم شده بود و قرار شد بدون اینکه بهم بگن دندون رو پر کنند من هم متوجه شدم این سری دردش بیشتره ولی باز هیچی نگفتم دکتره وقتی کارش تموم شد به مامانم گفت خیل بچه پر طاقتیه(برعکس الانم) و گفت که برو یه کتاب به عنوان جایزه از خانوم منشی بگیر نمی دونم چرا یادم رفت بگیرم و با مامانم کلی از مطب دور شده بودیم که یک دفعه یادم اومد و مجبورش کردم که برگردیم و جایزه رو بگیریم..هر چی هم گفت برات می خرم و ...فایده نداشت باید از همونجا می گرفتم

-------------------------------------

همیشه آرزوی مشق نوشتن داشتم یادمه وقتی هم رفتم مدرسه دق کردم تا یکی دو هفته بگذره و معلم بهمون مشق بده

 برای اولین بار معلممون بهمون یه صفحه مشق داد که تو کلاس بنویسیم و بعد زنگ تفریح خود وقتی اومدم تو راهرو پدرم رو دیدم که وایساده فکر کردم اومده دنبالم یه دفعه شروع به داد و فریاد کردم و گفتم من هنوز مشقامو ننوشتم که اومدی دنبالم! بعد فهمیدم از جلو مدرسه رد می شده اومده یه سر بزنه ببینه من تو مدرسه چه شکلی ام و چی کار می کنم به هر حال بچه اول و تک فرزند بودم ذوق داشتند

 --------------------

یه بار کلاس اول بودم همون روزای اول بود که معلممون گفت یه نقاشی بکشید وقتی نقاشی رو کشیدم و نمره ام رو هم گرفتم کیفم رو گذاشتم رو کولم و اماده شدم که برم از معلممون هم خداحافظی کردم  که پرسید کجا می ری؟

گفتم خب مشقامو که نوشتم نقاشیمو هم که کشیدم نمرمم که گرفتم دارم می رم خونه دیگه!

گفت نه اینجا باید صبر کنی تا زنگ بخوره و من اجازه بدم تا بتونی بری خونه!

--------------------

همیشه تغص بودم ! یادمه تو همون کلاس اول وقتی زنگ مدرسه خورد و دیدم مادرم نیومده دنبالم با ذوق تمام و حس بزرگ شدگی فراوون اومدم به سمت خونمون(خونه تا مدرسه ام دور بود یه کمی مثلا از میدون انقلاب تا موزه هنر های معاصر!چند تا خیابون هم داشت) وقتی رسیدم خونه دیدم کسی خونه نیست همین طور پشت در بودم که دیدم مامانم از دور داره میاد و می زنه تو سر و صورت خودش بعد که من رو دید اول کلی خوشحال شد بعد چند دقیقه  نشست تا نفسش بیاد سر جاش و بعد قیافش کم کم عصبانی شد و اون وقت بود که فهمیدم چه دسته گلی به آب دادم و رفتم قایم شدم که دست مامانم بهم نرسه

------------------------

-یک بار که کلاس اول بودم بزرگترین آرزوم همیشه این بود که معلمم صدام کنه و ببرتم پای تخته و عاشق نوشتن با گچ رو تخته و پاک کردنش هم بودم یک روز که صدام زد و رفتم پای تخته نوشته های نفر قبل رو باید پاک می کردم و بعد دیکته می نوشتم وقتی دیکته رو نوشتم انقدر جو گیر شدم و می ترسیدم که موقعیت پای تخته رفتن و نوشتن و پاک کردن دوباره حالا حالاها گیرم نیاد که نوشته های خودمم پاک کردم که باعث شد صدای بچه هایی که لغات رو هنوز ننوشته بودند در بیاد و معلم هم دعوام کنه

------------------------

-کلاس دوم بودم نزدیک عید نوروز بود و بغل مدرسمون یه آقایی بود که ما هی قرمزمی فروخت یک روز که از شب قبلش از مامانم پول گرفته بودم وقتی مدرسه تعطیل شد برم و ماهی بخرم تو مدرسه ساعت ۱۱ اشتباهی زنگ رو زدند و من و دوستم قبل از اینکه هر کسی متوجه اشتباه بودن زنگ خونه بشه از ذوق خرید ماهی بدو بدو از مدرسه اومدیم بیرون و روز بعدش فهمیدیم که بعد از رفتن ما بچه ها یک ساعت سر کلاس بودند و بیچاره فراش مدرسه که کلی دنبالمون گشتو نتونست پیدامون کنه و مدیر و ناظم و معلم تا روز بعد که ببینند ما سالمیم چقدر حرص و جوش خوردند

------------------------

-همیشه به خاطر این که چپ دست بودم علامت تیک رو برعکس می ذاشتم اوایل نمی دونستم اشتباست ولی وقتی هم که فهمیدم تاثیری تو درست شدنش نداشت می گفتم من چپ دستم و مدلم این جوریه!!!!

 هنوز هم تیک رو برعکس می ذارم

-------------------------------

امیدوارم بچه های کوچولو ی الان که ماماناشون خیلی خوب و با دقت واسشون وبلاگ می نویسند در آینده همین قدر از مرور خاطرات بچگیشون لذت ببرن

 

 

گزارش مصور دومین شمال تابستونی !!!!

                                                     

 

 

                                                          

 

 

 

 

ادامه نوشته

روز های نمایشگاهی نمایشگاه کودک(کانون پرورش فکری)

 

 

 

 

 

 

 

ادامه نوشته

گردش یک روزه به تنگه واشی....

                                           

 

                

 

 

 

ادامه نوشته

اولین نمایشگاه مادر ...نوزاد و کودک....

                                                         به نام خدا

خیلی چیزا می خواستم بیام و بنویسم که خورد به خرابی بلاگفا و بد قولی هاش

حالا هم که بخش نظرات غیر فعاله

روزای خوبی ندارم همه چیم به هم ریختست

و با این جریان پیش اومده تو بلاگفا و حس بی اعتمادی ای که ازش واسم به وجود اومده

خیلی حال و حوصله نوشتن ندارم

اما چون به دوستای خوبم قول داده بودم هر وقت نمایشگاهی بر پا شد بیام و خبر بدم اومدم

ببخشید که دیر شد اما از نگفتنش بهتر بود

 

  تیم ایستگاه دوستی

 

                                             در

اولین نمایشگاه مادر ...نوزاد و کودک

                                             از ۱ تا ۳ مرداد ۸۹

                                                                       کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان واقع در خیابون حجاب

                                                                  ۱۰ صبح تا ۸ شب

 

 مستقر هستش

 

خوشحال می شیم ببینیمتون

پی نوشت:

امروز اولین روز نمایشگاه بود و با اینکه خیلی ها هنوز خبر از برپاییش نداشتن ولی استقبال خوبی ازش شد.

مامانای وبلاگ نویس سعی کنند جوری برنامه ریزی کنند که تو این دو روز باقی مونده حتما یک سر به نمایشگاه بزنند.